سفارش تبلیغ
صبا ویژن
blogsTemplates for your blogpersianblogpersianyahoo
پروردگارا! دستآورد روزه چیست؟ خداوند فرمود : روزه حکمت می آورد و حکمت، شناخت و شناخت، یقین . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ـ در شب معراج ـ]
دوست تنها

  نویسنده: یاس  
 
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ? ساعت دیدن فیلم و خوردن ? بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا




  • کلمات کلیدی :
  •  
       
    شنبه 89 مهر 24 ساعت 12:10 عصر

      نویسنده: یاس  
     

    دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

    در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت… شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد .



  • کلمات کلیدی :
  •  
       
    دوشنبه 89 شهریور 8 ساعت 5:58 عصر

      نویسنده: یاس  
     
    دونه های برف هنوز به سطح چایی داغش نرسده ، آب میشد . انقدر صبور بود که دوست داشت چاییش رو با همون دونه های برف خنک کنه. دیگه برای دست فروش دوره گرد شده بود عادت ، که سارا رو ساعت 2 سر کوچه ی محمدی کنار تیر چراغ برق ببینه . سارا عادت داشت تو پاییز و زمستون همیشه بعد از مدرسه چایی بخره و در حالی که به گلدسته های مسجد نگاه میکرد ، اون رو با آرامش بخوره. پیرمرد دست فروش سارا رو مثل دختر خودش دوست داشت.همیشه وقتی سارا رو از دور میدید زود تر از رسیدن سارا به چرخش ، چایی رو برای اون آماده می کرد. سارا معدل بالایی داشت سال سوم دبیرستان بود، رشته ی ریاضی.از یه خانواده متوسط ، همیشه دختر تو داری بود ، کمتر با کسی حرف میزد.هیچ کس غیر از خودش و خدا نمی دونست تو دل سارا چی میگذره.سارا دختری زیبا بود.صورتی کشیده و لاغر اندام.ساده و شیک پوش بود. حجاب رو دوست داشت ولی از چادر بدش می اومد . بعضی ها فکر میکردن اون دیوونس . اما تو دل سارای داستان ما غوغایی به پا بود . همیشه یه حس بد باهاش بود. خیلی صبور بود... دوست داشت با صبوریش مبارزه کنه اما...شب ها که رو تختش دراز می کشید قبل از خواب ، دفتر خاطراتشو ورق میزد... همیشه با دیدن صفحه های دفترش تو دلش ترس به وجود میومد.آخه سارای داستان ما عاشق بود.عاشق کسی که سالها اون رو میشناخت...هم بازی دوران بچه گیش بود. امیر ، کلمه ای بود که همیشه تو ذهنش تازگی داشت.سالی 3 یا 4 بار بیشتر اون رو نمیدید. امیر پسر دایی سارا بود. امیر پسری خوشگل و خوش هیکل ؛ بدنی تو پُر ، صورتی مهربون و صدایی زیبا داشت، او یک سال از سارا بزرگتر بود... البته تمام صفات امیر ، فقط به چشم سارا قشنگ بود... وقتی چشمش به تاریخ ثبت شده پایین خاطراتش می افتاد، هول میکرد. آخه سارا 5 سال بود که عاشق امیر بود. اما حیف که این دل صاف و ساده ی اون اجازه نمی داد که این موضوع رو با کسی ، حتی خود امیر ، بیان کنه. 13 بدر هر سال امیر با خانواده ی خود و خانواده ی عمه با هم بودن.هر وقت سارا تصمیم می گرفت که موضوع رو به امیر بگه ، مسئله ای پیش می اومد. امیر اصلا تو فکر این چیزها نبود. همیشه با سارا شوخی می کرد . با هم بازی می کردن. سارا بیشتر موقع ها از خدا می خواست که تو دل امیر این موضوع رو بندازه ... اما دعا های اون به نتیجه نمی رسی... یک روز عزمش رو جزم کرد ... با خودش فکر کرد... ساعتها کنار تختش نشسته بود... و به گلی که 13 بدر سال پیش امیر بهش داده بود و سارا چسبونده بود به دفترش‌، اون رو نگاه می کرد. یک آن یه فکر به سرش زد... کاغذ برداشت... 2 بیت شعر عاشقانه نوشت... با یه مجله معتبر تماس گرفت تمام کارها رو انجام داد تا 2 بیت شعرش رو از طریق مجله تقدیم کنه به پسر داییش امیر . با دختر خاله اش تماس گرفت و موضوع رو سیر تا پیاز براش تعریف کرد... و بهش گفت که به امیر بگه مجله فلان روز رو بخره و بخونه.!!! تا چند روز سارا تو پوست خودش نمی گنجید ... وقتی از مدرسه بر میگشت یدونه چایی رو که می خرید نصفه می خورد و با عجله می رفت ! تا حالا 3 تا دفتر 200 برگ پر کرده بود از شعر و خاطره که تو هر صفحه اش بجای کلمه امیر از کلمه ی ( اون ) استفاده کرده بود چون میترسید مادرش رازش رو بفهمه. خونه ی امیر... ... تلفن زنگ میزنه ... اون یکی دختر عمه ی امیر هست ( دختر خاله سارا ) امیر رو متقاعد می کنه که مجله رو بخره... اما امیر سِمج میشه... دختر عمه مجبور میشه راز چند ساله ی دختر خالش سارا رو برای پسر داییش تعریف کنه... امیر مات و مبهوت مونده... آب دهنش رو بسختی پایین میده... عرق سرد رو پیشونیش موج میزنه... تمام رفتار هایی رو که با سارا انجام داده بود رو برای چند ثانیه مثل باد از ذهنش عبور می ده... متوجه میشه که با کاراش آتیش عشق سارا رو زیاد می کرده بدون اینکه خودش متوجه بشه. امیر کارش میکس تصاویر بود... همیشه روی عکس های جدیدش آهنگ های قشنگ می گذاشت... حتی این آخرها یه کلیپ ویدویی از خودش تهیه کرده بود ... امیر تازه فهمیده بود که چرا وقتی سارا میاد پیشش ، همش میگه من از آهنگ هایی که میگذاری رو میکسات خوشم میاد...!!! امیر از اون روز فکرش تغییر میکنه... اما چه فایده... هر چقدر با خودش فکر کرد که شاید بتونه یه حس جدید به سارا پیدا کنه... باز نتونست همش سارا رو به چشم بچه گی نگاش میکرد... اما سارا بزرگ شده بود ... برای خودش خانومی بود... امیر نتونست با خودش کنار بیاد... تصمیمش رو گرفته بود. ته دل امیر می گفت که سارا رو دوست داره ... اون هم نه کم ،خیلی زیاد... اما دوست داشتن اون با دوست داشتن سارا زمین تا آسمون فرق می کرد. زمستون تموم شد... 13 بدر طبق رسم هر سال فرا رسید . سارا خوشحال از اینکه باز میتونه صورت ناز امیر رو ببینه... تو پوست خودش نمی گنجید.با تمام خوش گذرونی های 13 بدر ... اون روز به پایان رسیده بود. ( سارا نمی دونست که امیر ماجرای عاشق شدنش رو میدونه ) اما امیر می دونست و به روی خودش نیاورد. شب فرا رسیده بود ... ماشین پدر امیر جا برای نشستن نداشت. امیر از اینکه یه فرصت خوب پیدا کرده تا با سارا صحبت کنه خوشحال بود. امیر و سارا پشت ماشین دو نفری تنها نشستن.. پدر و مادر سارا هم جلو. امیر طبق شوخی های همیشگیش دست سارا رو گذاشت رو زانوی خودش ، و یه عکس از ناخون های سارا گرفت. وقتی امیر این حرکت رو انجام داد برای اولین بار تو دلش خالی شد... قلبش شروع کرد به تپش شدید... یاد حرفای پشت تلفن اون یکی دختر عمه اش افتاد... هوا خنک بود ... اما امیر خیس عرق. امیر اینبار دستش رو گذاشت رو دست سارا ( دست سارا هنوز رو زانوهای امیر بود ) دوباره عکس گرفت... سارا که همیشه با بوی تن امیر دست و پاشو گم می کرد ... اینبار از گرمای وجود امیر که از دستهاش به دستش می رسید هیجان زده شده بود. قلب کوچولوی سارا مثل گنجیشک داشت به سرعت می تپید. امیر دیگه دستش رو از رو دست سارا جدا نکرد. دست سارا رو گرفت و آروم نوازش می کرد . امیر نمی دونست مغلوب عشق شده یا شهوت.دستای هردوشون خیس عرق بود ... سکوتی سنگین فضای ماشین رو پر کرده بود... باد خنکی که از پنجره ی ماشین به صورت این دو میزد آرامش رو همراه با ترس تو وجودشون به نوازش در می اورد. ناگهان امیر به طرف گوش سارا رفت و آروم با همون صدای گرمش به سارا گفت : منو دوست داری ؟ سارا با شنیدن این جمله شُکه شده بود... امیر دوباره پرسید... منو دوست داری... سارا که داشت به سکوت بی آلایش جاده نگاه می کرد دیگه نمی تونست جلوی بغضِشو بگیره ... لبهاشو میون دندوناش گذاشته بود صدای فریادِ بغضش رو با فشار دندوناش ، رو لباهش ، خالی می کرد، ... برگشت... به صورت امیر نگاه کرد... اشکاش دونه دونه از گونه هاش جاری بود... هیچ حرکتی انجام نمیداد... میترسید فریاد بزنه ... صدای حِق حِقشو می شد شنید... لباشو از بین دندوناش آزاد کرد چشماشو بست ... نگاه امیر به لباش افتاد... از رو لباش خون میومد... امیر هنوز نمی دونست عشق بود یا شهوت... اما سراسر وجود سارا عشق بود...امیر دست سارا رو ول کرد... چونه ی سارا رو گرفت... صورتش رو به صورت سارا نزدیک کرد... امیرخون های روی لبهای سارا رو با وجود خودش تقسیم کرد... سارا باز نتونست جلوی خودش رو بگیره ... سارا دهانشو رو ... روی دهان امیر قفل کرد... و شروع به گریه کرد ... سارا نیمی خواست کسی متوجه گریه کردنش بشه... بعد از لحظاتی سارا آروم صورتشو کنار کشید... دید دهان امیر پر از خونه... امیر دستمالی بر داشت و اول صورت سارا ، و بعد صورت خودش رو تمیز کرد... سارا دستمال خونی را گرفت .. درون کیفش گذاشت...سکوت پاسخ اون دو بود... سکوت... سکوت... سکوت... 1 هفته بعد امیر دیگه می دونست که واقعا عاشق سارا شده ... موضوع رو با مادرش درمیون گذاشت.مادر قبول کرد. مادرش ، سارا رو خیلی دوست داشت. و زود قضیه خواستگاری رو راه انداخت . قرار عقد کنون رو گذاشتن بعد از گذراندن خدمت سربازی امیر. .... سارا وارد دوره پیش دانشگاهی شد... همیشه خوشحال بود اما یه ترس همیشگی باحاش بود... همش فکر میکرد امیر رو از دست میده ... اما وقتی به درگاه خداوند گریه می کرد کمی آروم می شد. 84/8/18 امیر به سربازی رفت .روزهای پر نشاطی برای سارا بود. مادر پدر امیر خونه ی خودشون رو نزدیک مدرسه ی سارا ینا بردن... و در اون جا یک خونه رهن کردن . روز های سرد زمستون نزدیک شد... دی ماه فرا رسید ... خدمت امیر عاشق شده ی ما کنار مرز افغانستان بود . با شروع شدن زمستون، سارا رو دلشوره ی عجیبی فرا گرفت . این دل شوره وقتی بیشتر میشد که از کنار چرخ پیرمرد مهربون رد می شد. اما با خریدن یک عدد چایی و خوردن اون کمی آروم می شد. اواسط دی ماه بود ... سارا خیلی دل تنگ شده بود... نمی دونست چرا از این زمستون بدش میاد...همیشه دلهره داشت تا این که رسید به شب که اصلا خوابش نبرد و تا صبح بیدار بود... او منتظر بود ... منتظر امیر.. منتظر عشقش... به مدرسه رفت اسم امیر از ذهنش بیرون نمی رفت .. آخه امیر قرار بود بیاد مرخصی.سارا خیلی دلشوره داشت... تا حدی دلهره و دلشوره ی اون زیاد شده بود که سر کلاساش چند بار حالش بهم خورد... ساعات کلاس بکندی می گذشت... و آخرین زنگ کلاس به گوش سارا رسید... کیف و کتابش رو به سرعت جمع کرد...برف زمستونی زمین رو سفید پوش کرده بود . از مدرسه خارج شد ، این آخرین بار بود که صدای خداحافظی سارا تو مدرسه می پیچید. به طرف پیر مرد مهربون رفت... پیر مرد لبخند همیشگیش به لباش نبود .. برف به شدت می بارید.برف رو سپیدی موی صورت پیر مرد یخ زده بود... موژه های سارا با رنگ برف التهاب قشنگی رو به خودش گرفته بود... سارا با تعجب به پیر مرد سلام داد ... جوابی نشنید... پیر مرد چای رو به او تعارف زد... این آخرین چایی بود که پیر مرد می فروخت ... سارا پرسید : پدر جان چرا ناراحتی؟... تمام وجود سارا پر از ترس بود... تو اون هوای سرد از گرما داشت احساس خفگی می کرد. پیر مرد جواب داد... منتظر پسرم بودم. اون تنها نون آور خونه بود . پسرم رو فرستادم سربازی اما... صدای پیر مرد می لرزید... قلب سارا از شدت تپشهای فراوان... درد گرفته بود... سارا پرسید: اما چی... ؟ پیرمرد می خواست بگه... اشک چشمهای پیر مرد جاری شد...اشک های اون یخ های روی موهای سفید صورتش رو آب می کرد و به طرف پایین سرازیر می شد... سارا به زحمت روی پاش ایستاده بود... این دفعه با صدایی لرزان دوباره پرسید:پدر جان مگه چی شده ؟ پیر مرد جواب داد... شهید شد.... سارا باشنیدن این کلمه به تیر چراغ برق تکیه داد هنوز چایی تو دستش بود... پیر مرد یه عکس بهش نشون داد... گفت: این پسر منه... سارا با نگاه اول به عکس پسرش ... دیگه جرأت نکرد به فرد کناریش نگاه کنه ... دلشوره ی سارا خیلی زیاد شده بود...عکس رو بر گردوند .. می خواست گریه کنه...دوست داشت داد بزنه... که ای خدا...نکنه امیر من... خدا جون امیر من... خدای مهربون امیر من.... ای خدا من امیر رو دوست دارم... از من نگیریش... من طاقت ندارم... خدا جون می دونم چقدر بزرگی... پیر مرد بدون گرفتن پول از سارا به راه افتاد ... سارا تو دلش دعا می کرد... به خدا التماس می کرد... انگار می دونست چه اتفاقی افتاده ... دست و پاهاش خیلی می لرزید... خدا رو به همون برفش قسم داد ... سارا چشم هاشو بست ... امیر رو حس میکرد... صورتش رو ، رو به آسمون کرد... همون فرشته های توی اتاقش رو دید. فرشتها براش دست میزدن... اشک سارا روی گونه هاش که از سرما سرخ شده بودن سرازیر شده بود ... بوی امیر رو حس کرد... اما احساس خوبی نبود... اون حس عجیب بهش دست داد... امیر رو نزدیک خودش احساس میکرد... بوی گل های رز سفید و قرمز که براش خیلی آشنا بود دوباره به مشامش رسید... اما چند لحظه طول نکشید ... آروم چشمهاشو باز کرد.. خودش رو میون برف ها دید ... خبری از پیر مرد نبود. انگار خواب میدید... دوست داشت از اون محلکه فرار کنه... اما یه صدا آشنا به گوشش رسید... صدایی که خیلی دوست داشت... صدایی که سالها به یادش زندگی کرده بود... صدای امیر بود ... اما به دور و برش نگاه کرد.. کسی نبود... صدا بهش می گفت بیا... بیا... سارا با من بیا... منتظرتم...بیا... سارا با چشمهایی گریان شروع به دویدن کرد ... دوست داشت چایی توی دستش رو برای امیر ببره... همین طور می دوید... کوچه ی دوم رو پیچید... با چشمانی پُر از اشک ، دوان دوان وارد کوچه شد... ناگهان ایستاد... سیل جمعیت رو دید که با گفتن لا الا اله الله به سمت خونه ی جدید امیرینا در حال حرکت بودن... دونه های برف... سطح چایی یخ زده اش رو پُر کردن ... چایی از دستش افتاد... دیگه سارا متوجه شده بود که دلشوره و دل نگرانی تمام این سالها به خاطر چی بود... بغض گلویش رو داشت میفشرد ... اشکهای چشمش مجال دیدن نمیداد... به زانو روی برف ها نشست و به خدا گفت : خیلی بی رحمی... خیلی نامردی... تو هیچ کس رو دوست نداری... هیچ کس... آخه چرا... چرا امیر من... مگه ما مثل همه دل نداشتیم... مگه تو ندیدی ما عاشق بودیم...چرا زندگیمون رو خراب کردی... ای خداااا... چشمهاشو بست... همون چشم هایی که یک روز با عشق به صورت امیر نگاه می کرد همون چشم هایی که یک روز برای پاسخ به عشقش ، گریه کرد... آروم چشم ها رو بست ، رو برف ها دراز کشد... یه حس خوب پیدا کرده بود... مردم دور اون جمع شده بودن... برف های دورش شروع به آب شدن کردن، آروم آروم گل های رز و سفید کنارش شروع به رشد کردن ... مردم فقط نظاره گر بودن... سارا دیگه اون دلهره رو نداشت... یه حس عجیب داشت... چشمهاشو باز کرد یه جفت کفش جلوش دید... بلند شد... نشست ... یه مرد چونه اش رو گرفت و بلند کرد .. سارا نگاه کرد... بغض دیرینش ترکید ... هم می خندید هم گریه میکرد ... اون مرد امیر بود ... بغلش کرد ... بعد از دقایقی دست هم دیگر رو گرفتند و با هم شروع به راه رفتن کردن... سارا به روبرو نگاه کرد پیر مرد رو دید کنار پسرش ایستاده ... پیر مرد دوباره می خندید... امیر به سارا با عشق تمام نگاه کرد و گفت: خدا منتظر ماست. و هر دو به سوی آسمان پرواز کردند... دو بیت شعر سارا هیچ وقت در مجله چاپ نشد. فرشته ها از اول عاشقی سارا با اون بودن تا اینکه ...عروسی سارا و امیر با هزاران هزار فرشته نزد خدا برگزار شد ... خداوند هدیه ی خودش رو تقدیم اونا کرده بود... پایان
    __________________
    نبسته ام به کس دل،نبسته کس به من دل،چو تخته پاره بر موج رها رها رهایم....


  • کلمات کلیدی :
  •  
       
    یکشنبه 89 تیر 13 ساعت 11:30 صبح

      نویسنده: یاس  
     

    عشق یعنی ... نتونی صبر کنی تا کسی شما رو به هم معرفی کنه

    عشق یعنی ... همون سلام اول.

    عشق یعنی ... چیزی مثل تنفس در هوای پاک کوهستان.

    عشق یعنی ... یک موهبت طبیعی که باید اونو پرورش داد.

    عشق یعنی ... به هزار زبون بهش بگی دوستت دارم .

    عشق یعنی ... انفجار احساسات.

    عشق یعنی ... وقتی دلت می ره نتونی جلوشو بگیری. 

    عشق یعنی ... جذب شخصیتش بشی.

    عشق یعنی ... وقتی تو از اون بخوای که مرد زندگیت بشه.

    عشق یعنی ... ترو ببخشه و یه فرست دیگه بهت بده. 

    عشق یعنی ... وقتی من و تو ما می شیم

    عشق یعنی ... حاصل جمع دو انسان

    عشق یعنی ... کسی رو داشته باشی که مواظب هیکلت باشه

    عشق یعنی ... مایه قوت قلب

    عشق یعنی ... شادی و نشاط

    عشق یعنی ... کسی که دلتو می بره 

    عشق یعنی ... جواهر قیمتی خودتو به دست بیاری.

    عشق یعنی ... غذا رو شریکی خوردن. 

    عشق یعنی ... توی ذهنت خودتو با اون مجسم کنی.

    عشق یعنی ... وقتی توی انتخابت شک نداری.

    عشق یعنی ... فرار کردن به دنیای خصوصی خودتون.

    عشق یعنی ... هر روز به بهونه ای جشن گرفتن. 

    عشق یعنی ... در موفقیت هم شریک بودن.

    عشق یعنی ... خاطرات خوشی را که با هم داشتین بشماری تا خوابت ببره.

    عشق یعنی ... عکس عشقت یه جایی جلوی شماته.

    عشق یعنی ... بوی عطرش از خاطرت نره.

    عشق یعنی ... از خودت بپرسی چرا دم به ساعت بهت زنگ نمی زنه.

    عشق یعنی ... وحشتی از بودن با اون نداری. 

    عشق یعنی ... خوبی هاشوهم درکنار بدی هاش ببینی.

    عشق یعنی ... یه عالمه حرفو با یه اشاره گفتن.

    عشق یعنی ... یه کیک خونگی برای روز تولدش.

    عشق یعنی ... تمام توجهت به اون باشه.

    عشق یعنی ... کسی رو داشته باشی که ازت محافظت کنه.

    عشق یعنی ... هلش بدی توی مسیر درست.

    عشق یعنی ... گرفتن یه پرستار برای بچه .

    عشق یعنی ... یادت نره که هر کسی باید بتونه عقیدشو بگه.

    عشق یعنی ... توی پرداخت صورت حساب کمکش کنی.

    عشق یعنی ... یه قرار ملاقات خیلی مهم.

    عشق یعنی ... با هم تاب خوردن. 

    عشق یعنی ... چیزی که کمک می کنه تا دل شکسته رو دوباره درمون کنی.

    عشق یعنی ... با هم ارتباط قلبی داشتن.

    عشق یعنی ... با هم موسیقی رمانتیک گوش دادن.

    عشق یعنی ... یکی همیشه با یه کادو و هدیه کوچولو بیاد. 

    عشق یعنی ... بعضی وقتا بی حوصله شدن.

    عشق یعنی ... روی هم اسمای قشنگ گذاشتن.

    عشق یعنی ... چیزی که شما رو ثروتمندترین آدمای روی زمین می کنه.

    عشق یعنی ... اولین کسی که زنگ میزنه ببینه تو رسیدی خونه یا نه.

    عشق یعنی ... از اینترنت بیرون اومدن وکامپیوتر رو خاموش کردن و با هم به گشت و گذار رفتن.

    عشق یعنی ... وقتی نشونه ها امید بخشن.

    عشق یعنی ... شمع ومهتاب وستاره ها. 

    عشق یعنی ... وقتی دل پادشاهی می کنه.

    عشق یعنی ... وقتی اطمینان پیدا میکنی که اون مرد دلخواهته.

    عشق یعنی ... وقتی مردی به دختر دلخواهش برمی خوره. 

    عشق یعنی ... کم کردن فاصله ها.

    عشق یعنی ... کلید یه رابطه محکم

    عشق یعنی ... دو تایی سوار یه ماشین قوی توی پستی و بلندی ها. 

    عشق یعنی ... همیشه برای زنگ زدن به هم وقت پیدا کنید.

    عشق یعنی ... برای تولدش درست همون چیزی رو که دوست داره بهش هدیه بدی.

     عشق یعنی ... دلت بخواد هدیه ای به اون بدی که مثل یه گنج نگهش داره.

    عشق یعنی ... به اون نشون بدی که واقعا درکش می کنی. 

    عشق یعنی ... وقتی با هم مشکل پیدا می کنید به حرفای هم خوب گوش کنید.

    عشق یعنی ... وقتی باهاش قرار داری حسابی به خودت برسی.

    عشق یعنی ... مثل توی قصه ها رمانتیک بودن. 

    عشق یعنی ...  براش یه نامهء رمانتیک بفرستی.

    عشق یعنی ... بعضی وقتا دل همدیگه رو شکستن.

    عشق یعنی ... احساس کنی که همهء دور و برت روعشق گرفته.

    عشق یعنی ... چیزی که از کلمات قویتره.

    عشق یعنی ... روی دریای خوشبختی شناور بودن. 

    عشق یعنی ... بعضی وقتا جز ماه غمزده همدمی نداشته باشی.

    عشق یعنی ... جادوش کنی.

    عشق یعنی ... کسی رو داشته باشی که لحظات قشنگ زندگیت رو باهاش شریک بشی.

    عشق یعنی ... وقتی توی دنیا هیچ چیز جز خودتون دو تا اهمیت نداره.

    عشق یعنی ... دو چهره خندون.

    عشق یعنی ... یه بازی که تمومی نداره.

    عشق یعنی ... چیزی مثل برنده شدن توی بازی.

    عشق یعنی ... وقتی شب مهتاب برات شعر می خونه.

    عشق یعنی ... احساس کنی پاهات رو زمین بند نیست. 

    عشق یعنی ... به جای اینکه بره ها رو بشماری آنقدر به اون فکر کنی تا خوابت ببره.

    عشق یعنی ... حرفشو باور کنی.

    عشق یعنی ... تو گوش هم زمزمه



  • کلمات کلیدی :
  •  
       
    پنج شنبه 88 مهر 2 ساعت 10:55 صبح

      نویسنده: یاس  
     

    ....عشق یعنی

     عشق یعنی یک سلام و یک درود

     عشق یعنی درد و محنت در درون

     عشق یعنی یک تبلور یک سرود

     عشق یعنی قطره و دریا شدن

     عشق یعنی یک شقایق غرق خون

     عشق یعنی زاهد اما بت پرست

     عشق یعنی همچو من شیدا شدن

     عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه

     عشق یعنی بیستون کندن بدست

     عشق یعنی آب بر آذر زدن

     عشق یعنی چون محمد پا به راه

     عشق یعنی عالمی راز و نیاز

     عشق یعنی با پرستو پرزدن

     عشق یعنی رسم دل بر هم زدن

     عشق یعنی یک تیمم یک نماز

     عشق یعنی سر به دار آویختن

     عشق یعنی اشک حسرت ریختن

     عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

     عشق یعنی سجده ها با چشم تر

     عشق یعنی مستی و دیوانگى

     عشق یعنی خون لاله بر چمن

     عشق یعنی شعله بر خرمن زدن

    عشق یعنی آتشی افروخته

     عشق یعنی با گلی گفتن سخن

     عشق یعنی معنی رنگین کمان

     عشق یعنی شاعری دلسوخته

     عشق یعنی قطره و دریا شدن

     عشق یعنی سوز نی آه شبان

     عشق یعنی لحظه های التهاب

     عشق یعنی لحطه های ناب ناب

     عشق یعنی دیده بر در دوختن

     عشق یعنی در فراقش سوختن

     عشق یعنی انتظار و انتظار

     عشق یعنی هر چه بینی عکس یار

     عشق یعنی سوختن یا ساختن

     عشق یعنی زندگی را باختن

     عشق یعنی در جهان رسوا شدن

     عشق یعنی مست و بی پروا شدن

     عشق یعنی با جهان بیگانگى



  • کلمات کلیدی :
  •  
       
    پنج شنبه 88 مهر 2 ساعت 10:44 صبح

    <      1   2   3   4   5   >>   >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
      دوست داشتن...
    نامه من به دنیام
    [عناوین آرشیوشده]
     
    پارسی بلاگ

    خانه مدیریت شناسنامه ایمیل
    پیوندهای روزانه

    228505: قدم رنجه کننده ها

    4 :سروران امروز

    22 :بازدید دیروز

     RSS 

     Atom 

     
    آرشیو
    تفاوت عشق و دوستی
    عکس زیبا
    دوستی در 10 جمله
    راز های دوستی
    عشق و دوستی
    تقدیم به همهی دوستان
    خرداد 1388
    تیر 1388
    دوستی
    عشق واقعی
    عشق به زبان علمی
    طنز
    ازدواج یک ژسر با یک دختر سرطانی
    شعر عشقولانه
    متن تنهایی
    مرگ در برابر عشق!
    شعر
    داستان
    عشق در جهان
    داستان یک کشیش
    داستان 3
    التماس دعا
    دفتر تلفن خدا
    داستان 4
    داستان 5
    داستان 6
    مداد باشید
    داستان 7
    چرا حلقه ازدواج باید در انگشت چهارم قرار بگیرد ؟
    نامه یه پسر۹ساله به دختر همسایه
    اف های عشقولانه
    بوسه
    آخرین برگ عشق عاشقان
    عشق من
    عشق یعنی
    خیلی تنهام
    همیشه عاشق همیشه تنها
    عشق به این میگن
    ببار باران
    زندگی تازه
    عشق
    جدایی
    کاش
    نامه
    در چه رفتارهایی دنبال عشق واقعی باشیم
    شصت نکته شیرین درباره ی ازدواج
    داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه (عشق به بهار)
    الهی
    اگر!!
    تورفتی در نگاه من شفق زد
    20 روش عاشقانه
    داستان عاشقانه و غمگین ( نگران خانواده)
    بی انصاف
    نامه ی خیلی با حال
    عشق یعنی...
    دوست دشتن یعی...
    نبسته ام به کس دل،نبسته کس به من دل،چو تخته پاره بر موج رها رها
    دخترک عاشق
    ای کاش...
     
    بیا برو داخل ضرر نمیکنی
     
    لوگو برای خودمه
    دوست تنها
    &NBSP;
     
    عکس دوستام
     
    رفقام
    حضور و غیاب
     
    آوای آشنا
     
    اشتراک