سفارش تبلیغ
صبا ویژن
blogsTemplates for your blogpersianblogpersianyahoo
[ و به پسر خود محمد بن حنفیه فرمود : ] پسرکم از درویشى بر تو ترسانم . پس ، از آن به خدا پناه بر که درویشى دین را زیان دارد و خرد را سرگردان کند و دشمنى پدید آرد . [نهج البلاغه]
دوست تنها

  نویسنده: یاس  
 

آخرین برگ عشق عاشقان<\/h3>

ناگهان صدای زنگ تلفن به گوش رسید و صدای مادر که میگفت.من میدانم شما قصد مزاحمت ندارید . ولی من اجازه ندارم این کار را بکنم و سر انجام مادر در مقابل آن شخص تسلیم شد و گفت به خاطر اینکه قول دادید که دیگر سارا  را فراموش کنید فقط همین یک بار را به شما اجازه میدهم که حرفهای آخرتان را به هم بزنید ولی اگر پدرش بفهمد خون به پا میکند .هنگامی که مادر وارد اتاق شد مشاهده کرد که سارا با دستان لرزان خویش آرام بر زمین چنگ میزند . گویی در لحظه های آخر می خواست  روح را در تن خویش حفظ کند  و مادر با دیدن دختر نیمه جانش در وسط اتاق و رگه خونی که از گوشه لبان او سرازیر شده بود جیغی کشید و گوشی از دستش افتاد  و صدای مردی به گوش رسید که میگفت : سارا من رو ببخش<\/h3>

 مادر دخترش را در آغوش کشید گویی سارا  در آغوش مادر دیگر نمی خواست دست به سوی لیوان آب دراز کند بر روی زمین چنگ بزند و فریاد کند زیرا آن همه بی قراری به آرامشی لذت بخش تبدیل شده بود هنگامی که سارا  را به بیمارستان رساندند او در حالت کما بود روزها سپری شد وهیچ پیشرفتی در حال سارا دیده نمیشد و مادر نیز هر روز طراوت و شادابی اش را ازدست می داد  و پدر سعی میکرد خشم از کار سارا و رنج از دست دادن فرزند را پنهان کند.<\/h3>

 مادر ورق کاغذی به دست پدر داد و گفت این را در بغل نگه داشته بود و پدر با خواندن آن متوجه شد که سارا و پوریا با هم قرار گذاشتند خود کشی کنند برای همین با منزل پوریا تماس گرفت ولی هیچکس جواب نداد با این فکر که شاید برای پوریا اتفاقی افتاده باشد تصمیم گرفت سری به آنجا بزند هر چه زنگ زد کسی جواب نداد زن همسایه با دیدن آقای یگانه گفت . سلام آقای یگانه دیروز آقا پوریا و دوستانش اینجا رو تخلیه کردند .پدر متوجه شد تنها دخترش در سراب مرگ به سر میبرد و پوریا به او بی وفایی کرده و حالش خوب است. پدر توان حرکت را از دست داده بود و با گرفتن دیوار تعادل خود را حفظ میکرد نمیدانست چه باید بکند 

سارا در چند قدمی مرگ قرار داشت و حال پوریا .... <\/h3>

آقای یگانه مرتب خدا را صدا میزد و میگفت من اشتباه کردم. خدایا سارا  را به من باز گردان. فکر انتقام مدام او را عذاب می داد ولی هر دم صدای سارا همچون ندایی در گوشش طنین انداز بود میگفت پدر من پوریا را به اندازه تمام عالم دوست دارم و اگر آسیبی به او برسد من خواهم مرد.<\/h3>

 دکتر به سمت مادر که قران کوچکی در دست خود نگه داشته بود و قرائت میکرد و پدر که سرش را در میان دستانش گرفته بود نزدیک شد و گفت متاسفم خانم و آقا ما هر کاری که میتوانستیم کردیم. <\/h3>

مادر در کنار جسد بی جان سارا با صدای لرزان گفت سارا جان دختر خوشگلم . ولی هیچ جوابی از او نشنید  دست سارا را در دستان خود گرفت و بوسید ولی همچنان سرد سرد بود. مادر به پدر سارا نگاهی کرد و او را در میان چهار چوب در یافت که آرام اشک می ریخت گوئی جرآت نزدیک شدن به صحنه ای که در مقابلش بود را نداشت و به او گفت بیا چرا میترسی دسته گل توست بیا که امروز تو دو نفر را با غرور و خودخواهی ات کشتی. سر انجام  روز بعد خاک پیکر نحیف سارا را به آغوش کشید و دخترک زیبا را از دید همه پنهان کرد . همه سعی داشتند برای سارا طلب مغفرت و آمرزش کنند و برایش میگریستند جز مادر که می خندید و می گفت چرا گریه میکنید . سارا عروس شده شگون ندارد ، بخندید. و با این گفتار داغ اطرافیان را بیشتر میکرد پدر متعصب که خود را مقصر اصلی میدانست در کنار سرای ابدی سارا نشسته بود و بی آنکه اشک بریزد به خاکی که او را از فرزندش جدا کرد زیر لب آرام لعنت می فرستاد . پدر به دلیل شوک عصبی وارد به مادر و حالت غیر طبیعی اش مدتی او را در بیمارستان روانی بستری کرد تا حالش بهبود یابد و خود نیز تنهایی اش را با سر گرم کردن با وسایل اتاق سارا سپری میکرد و شب ها نیز روی رختخواب سارا چمهایش را می بست گویی فضای اتاق هنوز مملو از بوی دخترش سارا بود و گهگاهی نیز از پنجره به بیرون نگاه میکرد گویی منتظر کسی بود.<\/h3>

بالاخره پس از مدتی کسی را که به انتظار آمدنش نشسته بود آمد. پوریا با دیدن پارچه های سیاهی که خانه سارا را تزیین کرده بود زانو زد و اشک ریخت و گفت من بی فکر منتظر بودم که با من تماس بگیری و بگویی که تو هم میترسی ولی هر چه قدر منتظر شدم تماس نگرفتی و هنگامی که با منزلتان تماس گرفتم خیلی دیر شده بود و وقتی مادرت فریاد کشید فهمیدم که ما چقدر بچه گانه تصمیم گرفتیم و سر را به حالت سجده خم کرد و گریه کنان گفت سارا تقصیر من بود که تو رفتی و من ماندم .من رو ببخش...هنگامی که پوریا متوجه حظور کسی در کنارش شد سر را از زمین بر داشت و پدر سارا را دید که با چشمانی گود رفته و قرمز و با داشتن چاقویی در دست به او نگاه میکند. قصد داشت فرار کند گویی پاهایش سست و بی حرکت و لبانش به هم قفل شده وچیزی نمیتواند بگوید او متوجه چهره خسته پدر سارا شد و چشمهای نافذ رنگینش دیگر برق گذشته را نداشت موهای سیاهی که سارا همیشه از زیبایی آنها سخن میگفت به سپیدی گراییده بود. پدر سارا که نمیدانست باید خشمش را به پوریا نشان دهدو یا به عشق دخترش احترام بگذارد به لحظه انتقام که فرا رسیده بود فکر میکرد و او بی توجه به ترس درون چشمان پوریا قصد داشت کاری که در این مدت می خواست انجام بدهد عملی کند که باز همان ندا به گوشش رسید و حس کرد سارا در مقابلش حظور دارد نه پوریا.چاقو از دستش بر روی زمین افتاد لحظه ای سکوت بین آن دو رد و بدل شد و پدر دست در جیبش کرد و یک کاغذ به پوریا نشان داد و گفت بیا این مال توست میدانستم که یک روز می آیی و تو با ماه ها تاخیر بالاخره آمدی و با دستان لرزان خویش کاغذ را به سمت او گرفت و گفت من از سارا خواستم بین من و تو یکی را انتخاب کند ولی او گفته بود من هر دو شما را دوست دارم و تنها مرگ میتواند مرا از شما دور  کند و پوریا کاغذ راگرفت که در آن نوشته بود . <\/h3>

"** ما دو پرنده کوچک عاشق هستیم که خود را از دید صیادان بی رحم حفظ کردیم و آنگاه که خواستیم از شاخه های عشق و محبت لانه ای برای خویش بسازیم عقابهایی به سوی ما آمدند و از ترس اینکه یکی از ما را شکار کنند و دیگری به درد هجران فراق مبتلا شود ترجیح دادیم هر دو خود را به باتلاقی برسانیم و در آن غرق شویم تا به دست صیادان نیفتیم چون با هم مردنمان برای ما زیباست **"<\/h3>

پوریا کاغذ را به قلب خود نزدیک کرد و باز باران اشک را نثار صورت گچ مانند خود کرد وبه پدر سارا هنگامی که از او دور می شد نگاهی انداخت گویی کمرش خم و گامهایش بی رمق شده بود و بعد نگاهی به پنجره اتاق سارا انداخت .همان پنجره ای که باعث آشنایی آن دو شده بود و روزهایی را که با نگاه از پشت پنجره با هم سخن می گفتند و لحظاتی را که پوریا به انتظار دیدن سارا بی قراری می کرد تا پنجره مقابل را باز کند و دستی تکان دهد و او نیز با لبخندی از شوق از او استقبال می کرد و پوریا آرام آرام اشک می ریخت و از آنجا دور می شد و پدر و مادر سارا را در غم از دست دادن دختر دلبندشان تنها می گذاشت.(این داستانه من نیس)<\/h3>



  • کلمات کلیدی :
  •  
       
    سه شنبه 88 تیر 23 ساعت 9:44 عصر

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
      دوست داشتن...
    نامه من به دنیام
    [عناوین آرشیوشده]
     
    پارسی بلاگ

    خانه مدیریت شناسنامه ایمیل
    پیوندهای روزانه

    228215: قدم رنجه کننده ها

    4 :سروران امروز

    20 :بازدید دیروز

     RSS 

     Atom 

     
    آرشیو
    تفاوت عشق و دوستی
    عکس زیبا
    دوستی در 10 جمله
    راز های دوستی
    عشق و دوستی
    تقدیم به همهی دوستان
    خرداد 1388
    تیر 1388
    دوستی
    عشق واقعی
    عشق به زبان علمی
    طنز
    ازدواج یک ژسر با یک دختر سرطانی
    شعر عشقولانه
    متن تنهایی
    مرگ در برابر عشق!
    شعر
    داستان
    عشق در جهان
    داستان یک کشیش
    داستان 3
    التماس دعا
    دفتر تلفن خدا
    داستان 4
    داستان 5
    داستان 6
    مداد باشید
    داستان 7
    چرا حلقه ازدواج باید در انگشت چهارم قرار بگیرد ؟
    نامه یه پسر۹ساله به دختر همسایه
    اف های عشقولانه
    بوسه
    آخرین برگ عشق عاشقان
    عشق من
    عشق یعنی
    خیلی تنهام
    همیشه عاشق همیشه تنها
    عشق به این میگن
    ببار باران
    زندگی تازه
    عشق
    جدایی
    کاش
    نامه
    در چه رفتارهایی دنبال عشق واقعی باشیم
    شصت نکته شیرین درباره ی ازدواج
    داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه (عشق به بهار)
    الهی
    اگر!!
    تورفتی در نگاه من شفق زد
    20 روش عاشقانه
    داستان عاشقانه و غمگین ( نگران خانواده)
    بی انصاف
    نامه ی خیلی با حال
    عشق یعنی...
    دوست دشتن یعی...
    نبسته ام به کس دل،نبسته کس به من دل،چو تخته پاره بر موج رها رها
    دخترک عاشق
    ای کاش...
     
    بیا برو داخل ضرر نمیکنی
     
    لوگو برای خودمه
    دوست تنها
    &NBSP;
     
    عکس دوستام
     
    رفقام
    حضور و غیاب
     
    آوای آشنا
     
    اشتراک