دوش تا وقت سحر" چشم من خسته نخفت
که پریشانی زلف تو دلم را آشفت
خواستم گریه کنم تا که به رحم آورمت
صدف چشم من اگه شد و گوهر بنهفت
رفتم از خانه به سیر چمن و باغ " برون
ناگهان " خنده زنان یک گل رز با من گفت
در شگفتم که لب یار تو با آن همه ناز
غنچه ای بود که بر روی تو هرگز نشکفت !