شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی
تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم
پس از یک جستجو در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت صدا کردم
وتو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران وسرگردان چشمانیست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
نمی دانم چرا رفتی؟!
نمی دانم چرا؟شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا؟تا کی ؟برای چه؟
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو چشم های آسمان خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد
که بی تو هزاران بار در لحظه ها خواهد مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توئم برگرد
و بعد از این همه طوفان پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام وزیبا گفت:
تو هم در پاسخ بی وفایی ها بگو
در راه عشق و انتخاب آن خطاکردم
ومن در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ وسرد است
ومن در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا؟
شاید به رسم عادت پروانگیمان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم!!!